پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

امروز صبح دیدم یکی نوازشم میکنه .برگشتم دیدم نادر بود. میگفت خواب نمونم. ساعت از هفت گذشته بود .

بیدار شدم . بیست دقیقه بعدش توی ماشین نشسته بودم و داشتم می رفتم سمت شرکت.

پخش ماشین و روشن کردم که یک اهنگ ملو قشنگ شروع شد. اسمون ابی ، هوایی که کم کم داره پائیزی

میشه و رو به خنکی میره، نور خورشید که حالا به صورت مایل می تابه و از زیر گوشه سمت چپ سایه بون ماشین

برام چشمک می زد و داشت چشمهامو غلقلک می داد.

دلم نیومد سایه بونو بچرخونم تا جلوی نور و بگیرم  با انگشت اشاره ام زدم روی خورشید و بهش گفتم سلام،

چطوری؟ چند روزه شیطون شدی. از گوشه چشم غلقلک می دی، خنده ام گرفت . گفتم الان ماشین بغلی میگه

این دختره خل شده چرا داره اجازه میگیره؟ چرا با خودش می خنده !

میگن دیوانه شو که دیوانگی هم عالمی دارد.

اهنگی که پخش می شد ریتم شادی داشت ولی نمی دونم چرا چشمام تار شد و یک قطره اشک از گوشه

چشمم سر خورد پائین.

چرا وقتی ادم شاده ته دلش یهو غمگین میشه؟ یه غم آنی و گذرا.

پیش اومده بارها که با اکیپ دوستان رفتیم بیرون و کلی گفتیم و خندیدم ولی ته دلم یهو یه غم می نشست.

هیچوقت دلیلشو نفهمیدم.

شاید، غم میخواد بگه شادی گذراست . البته ،غم هم گذراست. هیچی قطعی و ماندنی نیست.

توی این افکار بودم که یکی از بچه های پایه مسافرت گفت ، بیایید هفته دیگه بریم کلاردشت.

برای اولین بار ما تونستیم یه برنامه ریزی دقیقه نودی نداشته باشیم.

همه هم که پایه. پس، تصویب شد.

اخر هفته دیگه میریم کلاردشت. تاببینم قسمت چی میشه.


برچسب‌ها: خورشید پاییز غم شادی کلاردشت اشک
[ پنج شنبه 27 شهريور 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سلاااااام. پنجشنبه شبتون بخیر و خوشی

 دلم برای سفر تنگ شده ، همیشه توی این فصل با دوستام می نشستیم و می گفتیم: خب ، کجا بریم ؟ بعد از کلی پیشنهاد تصمیم می گرفتیم و ظرف مدت چند ساعت آماده سفر می شدیم . معمولا دخترا وقتی قراره جایی برن چند روز طول می کشه سر اینکه کجا برن به توافق برسن . بعدش تازه پروسه اینکه چی با خودشون ببرند که در سفر بتونند بپوشن شروع میشه. خلاصه تازه وقتی تصمیم میگیرن چی بپوشن یهو پشمیون می شن و مسافرت و کنسل میکنند. اما خوبی دارودسته دوستای من اینه در عرض یک روز تصمیم می گیریم و بار سفر می بندیم و فرداش توی مسیر هستیم. کلا بچه های پایه ای هستن و خوش سفر. از اول سفر می خندیم تا وقتی برگردیم. منم راننده شون هستم ، با چی میریم ؟؟ همون پرادوی آلبالویی رنگ، گاهی هم دو ماشینه می ریم. ولی خب پایه ثابت ، دختره البالویی هست که تقریبا بیشتر شهرهای ایران و رفته . یهو یاد چند تا خاطره افتادم که یکیش خیلی خنده داره .

یه بار دم غروب تصمیم گرفتیم بریم کلاردشت و فردا صبحش ساعت 7 جاده چالوس بودیم . هوا نیمه ابری بود وسطای راه بارون قشنگی باریدن گرفت .توی سرازیری جاده ، بین کوه ها ، نم نم بارون روی شیشه ماشین ، یه اهنگ قدیمی از نوش آفرین که می خوند :  گل هم گل افتاب گردون می ترسه دلم از بارون یارب تو شب مهتابی لیلا رو نگیر از مجنون ...

تکه های ابری که به زور خودشونو جلوی نور خورشید گرفتن تا مانع رسیدن انوار رنگیش به روی مسافرای توی راه بشه و با قطره های بارون سحرانگیزشون حواس راننده ها رو پرت می کنند. آبشارهای کوچیکی که به خاطر بارش بارون از کوه های وسط جاده میریزن و ماشینها مثل یه بچه بازیگوش از زیرشون رد میشن و اونها رو به اطراف پراکنده میکنند. سرازیری ها و سربالایی هایی که با کوه و درخت پوشیده شدن و چشمو نوازش می دادن. گاهی دلم میخواست جاده مثل ادامس خرسی کش بیاد . ولی خب نمیشه ثابت و بی حرکت بود و باید بری تا به مقصد برسی.

 خلاصه بعداز ظهر رسیدیم یه جای با صفا و دنج وسایل و گذاشتیم توی خونه که یکی از بچه ها پیشنهاد داد بریم شهر چالوس منزل برادرش . خب وقتی دوستای پایه داشته باشی مسلما نه نمی شنوی ما هم راه افتادیم رفتیم چالوس . دم غروب کنار دریا بادی که لای موهات می وزه و روحتو از تنت پرت میکنه به دورترین جایی که ذهنت قدرتش می رسه ولی پاهات لای ماسه های ساحل می مونه و انگشتای پاتو غلغلک می ده  حال خوشایندی بود که دلم میخواست همونطور بمونه.  کنار ما یه خانواده بساط پهن کرده بودن با قابلمه بزرگ آش رشته. از 7صبح توی راه بودیم و وقتی رسیدیم یه نهار سرپایی خورده بودیم بوی آش شامه رو نوازش میداد انگار اون خونواده می دونستن ماچقدر هوس آش کردیم با چند تا کاسه آش اومدن به سمت ما . چه شود... کنار دریا ، نسیم خنک ، بوی آش . جاتون خالی آش و زدیم به بدن و بعداز تشکر از اون خانواده راه افتادیم به سمت کلاردشت. خلاصه که ساعت حدودای دوازده رسیدیم ، صاحب مجتمع درب وردی و بسته بود. بچه ها گفتن بوق بزن گفتم نصفه شبه بقیه از خواب بیدار میشن . بنده خدا صاحب مجتمع متوجه حضور ما پشت در شد و اومد در و باز کرد. وقتی داشتم از کنارشون رد میشدم یهو ناخواسته دستم رفت روی بوق و به عنوان تشکر یه بوق زدم. صدای بوق دختر آلبالویی چنان توی محوطه پیچید که بنده خدا پرید هوا و پشت سرش ما از خنده منفجر شدیم. حالا دوستام مگه می تونند از ماشین پیاده بشن به من می خندیدن که قبلترش ازم خواسته بودن بوق بزنم و من به خاطر دیروقت بودن قبول نکرده بودم و حالا برای باز کردن در ، خودم بوق زده بودم . از شدت خنده نمی تونستیم راه بریم و به زور جلوی خودمونو گرفته بودیم که صدامون در نیاد تا رفتیم توی خونه پشت در خونه هر کی یه طرف ولو شد. اون شب اونقدر خندیدیم که به گفتن اللهم لا تمقتنی گفتن افتادیم . این دعا رو یکی از دوستانمون همیشه وقتی خیلی می خندید می گفت و یه جورایی به ماهم سرایت کرده بود.

گاهی یادآوری یه خاطره دور و کوچیک اونقدر حال ادمو خوب میکنه که یادمون می ره خیلی وقت پیش اتفاق افتاده و دوباره همون حال و خنده رو روی لب آدم میاره .

 

حال دلتون با خاطره ای دور و کوچیک خووووووب


برچسب‌ها: شمال چالوس سفر بارون نوش افرین کلاردشت خنده شیطنت دریا آش خاطره
[ پنج شنبه 28 فروردين 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 156
بازدید کل : 8046
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1